برای رومه شریف نوشتم.
صعود سراسری گروهکوه دانشجوی شریف به دماوند هفتهی گذشته انجام شد و قرار است من چیزکی دربارهی آن بنویسم. با همنوردان از چهار جبهه به صورت همزمان صعود کردیم و پنجشنبه بر روی قله بودیم. جزییاتاش که چگونه بود و چه کسانی درگیر بودند و هماهنگیها چطور انجام شد را میتوان در گزارشهای رسمی پیدا کرد و اینجا دربارهی آنها بحثی اگر شود جز خستگی خواننده نتیجهای دربر ندارد. چیزی که میخواهم بدان بپردازم این است که -لااقل از دید من- دماوند رفتن با گروهکوه چگونه چیزی است؟ بحثی معروف هست که اگر تمامی جزییات یک واقعه را توصیف کنیم، دربارهی آنکه آن واقعه چگونه احساس میشود، اینکه فرد ناظر در آن موقعیت آن رویداد را چگونه «میدیده» است چیزی نگفتهایم. متن حاضر تلاشی است برای بیان چگونگی تجربهی یکتای صعود به دماوند، که البته نگارنده باور دارد میان تجربهی او و تجربهی سایر همنوردان پیوندی وجود دارد و شباهتهایی.
صعود به دماوند بیش از هرچیز تجربهای است از یک کوهنوردی خوب، دشوار به همراه گروهی همدل، و تمام ویژگی های آن را دربر دارد، همان ترجمان زندگی بودن: تمرین اراده برای رسیدن به قله، صبوری و شکیبایی، همدلی و همراهی برای با هم رفتن و با هم بودن. تمرین ارتباط گرفتن با طبیعت و فروتنی دربرابر مظاهر شکوهمند آن، یعنی تمرین دیدن طبیعت نه به صورت تکههایی از سنگ و خاک بلکه به صورت یک کل متصل به هم و نظاممند. زمین بیش از هرچیز به ما میآموزد، درسهایی ساده و عمیق.
و جنبههایی متفاوتتر. دماوند نمادی است از سرزمین ایران، نمادی شاید بیش از همه فراگیر. در لحظات صعود و فرود همواره آگاهانه و ناخودآگاه به یاد این هستیم که در حال زندگی با کوهی هستیم که با تجربهی مشترک ایرانیان و زندگیشان در طول قرنها پیش از ما گره خورده. بلندترین نقطهی سرزمین که همواره نظارهگر هر تلخ و شیرینی که در طول این سالها گذشته بوده و صبور و آرام لابد میگفته که «این نیز بگذرد». پیوند مشترک میهن را احساس کردن شاید آن هنگام به اوج خود برسد که در نزدیکیهای قله -و این رسمی است قدیمی در گروهکوه شریف- شعر آرش (سیاوش کسرایی) را میخوانیم، زمانی که طنین حماسیاش و تعلقخاطر به داستاناش را بیش از هر وقت درون خود احساس میکنیم. جانهایمان با رشتهی گذشته به هم بسته شده و خود و سایر همنوردان را یگانهتر میبینیم.
دماوند بیشک گل سرسبد برنامههای گروه است، بیش از هر برنامهی دیگر برای آن تلاش و برنامه ریزی میشود و کل گروه در تبوتاب آن است. دماوند البته نه دشوارترین برنامهی گروه است و نه دشوارترین برنامهای که همنوردان میروند ولی به طرز ویژهای با آن برخورد میشود، و این آگاهی جمعی هست که دماوند به بهترین شکل برگزار شود. داستان برنامهریزی و تلاشهای همنوردان برای صعود به این قله داستان مفصلی است، با این حال تمامی این تلاش بیش از هرچیز خودش را وقتی به قله میرسیم نشان میدهد. در تمامی طول راه این توصیه هست که از فکر کردن و یا نگاه کردن به قله خودداری کنیم و فقط به قدمهای آینده توجه کنیم، ولی مشکل میتوان از وسوسهی تصور لبریز شدن از شادی هنگام رسیدن به بامایران خودداری کرد. شادی جمعی حاصل از دیدن همنوردان -چه همتیمی و چه صعود کرده از جبههای دیگر از کوه- که همگی سالم و سرحال حالا اینجا هستند، تلاشی که ثمریافته. برخی بر روی قله میگریند، برخی با صدای بلند مشغول تبریک و صحبت هستند و برخی هم مشغول درآغوش گرفتن یکدیگر: دوستیای که حال رشتهای دیگر به تاروپود آن افزوده گشته. همخوانی سرود ایایران نیز باز یادآور پیوندخورده بودن با نمادی از میهن است، و هم بازتابی از سرود قلههای پیشین با جمعی مشابه که خوانده شده بودند.
البته روایت این صعود اینقدر هم خطی و زیبا نیست و مثل تمامی تجربیات دیگر انسان پر است از لحظات نخواستنی و یا معمولی. سردردهای ناشی از ارتفاع، بیحوصلگی ناشی از نرسیدن، ناسزا گفتن به خود برای تصمیم به صعود و ناراحتی های گوناگون سیستم گوارشی به کرات پیش میآیند. ذهن هم مدام میشود که درگیر گرفتاریهای روزمره گردد و توجهی نکند به اطرافش و نبیند، و یا ناراحتی بین اعضای تیم که پیش بیاید. و البته که کوه تلاشی است برای بهتر زیستن در چارچوب همین مشکلاتی که پیش میآید و همه با آن دست و پنجه نرم میکنیم. من بهخصوص توجه به نفس عمیق و منظم کشیدن را که برای رسیدن اکسیژن کافی به خون ضروری است را دوست میدارم، تجربهای است از تلاش برای راندن افکار مزاحم و متمرکز شدن اراده فقط بر روی نفس کشیدن و گام برداشتن منظم.
فکر میکنم کسانی که در این تجربه مشترک بودهاند صعودشان به دماوند با گروه را جز تجربیات دست اولشان بدانند، کارهایی که به تلاش و صرف عمر میارزند. امید که زندگی غنی گردد و کار درست و درستکاری فراوان.
«آنگاه سپری شدنها شکل دیگری به خود گرفت. آن روزهایی را به یاد میآورد که هر خوبی ملالآور بود و هر بدی نفرتانگیز. میتوانست خودش را در بعضی موارد شگفتزده بخواند، اما اثرش بس کوتاه بود و دوباره نیاز به فرار ازین ملال سر بلند میکرد. برای گذرانی گاه توجهاش را روی این چیز متمرکز میکرد و گاه آن و میاندیشید که زمان را فریب میدهد. زمان او را میکشت و او زمان را. گاه ذوقاش در این نبرد به یاریاش میآمد و با خواندن و دیدن قطعه هایی تسلایش میبخشید. چه دور بود از در آغوش گرفتن هستی خودش. حتی محبوباش برای این موضوعات راه حلی نمیداد، هرچند تصور میکرد دوست داشتن راهی برای فرار ازین مخمصه است -که بود، برای اوقاتی. فکر میکرد بی شک مدت زیادی همینطور بوده و قبلتر با مشغله های فراوانی که داشته این را حس نمیکرده، و حساس بودن دشوار بود. دشواری اصلی آنجا بود که دیگر نمیتوانست بیحس شود، بهسان کسی که یکبار چشم باز کرده و آن مایه پلیدی ها و توطئه های پیراموناش را دیده و دیگر نمیتواند چشماش را بر روی آنها ببندد.
آنگاه همهی اینها شکل دیگری به خود گرفت. به پایدار بودن آن دل نبسته بود و با این حال تغییرش را می فهمید. میتوانست فکر کند و مانند گذشته سرش را مدام فشرده شده نپندارد. میتوانست هیچ نکند و باشد و آزار نبیند. شگفتزده شود و از بیشگفتی بودن نهراسد. با امر ضروری کنار بیاید و آن چیز که نمیخواهد را به کناری بیندازد. آن مایه از زمان را که دارد بنوشد و گوارایی و تلخی گاهگاهش را بداند. نمیدانست اسم این را هماهنگی بگذارد یا شجاعت درون یا هرچیز دیگر، اما آن را میدید که از درون سینهاش شروع میکند به پر کردن وجودش .»
گاه اینطور زندگی میکنیم. روزهایی که بهجا و درست مصرف میشوند و از برخی بیحوصلگیها خالی هستند. به نظر میرسد که در این روزها مایهی شتابزدگی و فرار وجود ندارد، یا حداقل طور دیگری تعبیر میشود. در این مواقع . بودن، تجربهی ما از لحظه، اندیشه ها شکل دیگری به خود میگیرند. شاید زمانی است برای تحقیقات ما در زندگی. باید اجازه داد که برخی مواقع زندگی اینگونه بگذرد، وگرنه گذری بیهوده و شتابان را سپری میکنیم. این اوقات نه برای اتفاق دیگری که در آنها بیفتد، بلکه برای خودشان خوب هستند و با این حال اتفاقات خوب و درستی را موجب میشوند. اینگونه هرچیزی جایاش را در حیات ما پیدا میکند. حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی.
بیفکری حقیقیای که بسیاری از مردم دوران قدیم را احاطه کرده بود، حال به صورت اعتقاد به چیزهای عجیب ظهور پیدا کرده و حرفهایی که درباره قانون راز و اصول موفقیت و شادی گفته میشود همه ازین جنس است. بشر امروز حفرههای پنهان شده و فریب اینها را در مییابد و در تقابل با این نظام و برای افراشتن پرچمی مقابل آن نظام حسابگری های پیچیده و سنگین برای زندگی را گذاشته است. به ما مدام گفته میشود که نتیجه تصمیماتمان چیست و در آن صورت چه میشود و در حالت دیگر چه. و کدام کار را بهتر انجام میدهی و کدام الان فرصتاش هست و کدام مهم است و کدام مهم نیست. و اینکه بهترین فرد برای انجام اینکار فلانی است و اگر بخواهی با فلان درصد تخفیف چیزی را بخری باید چه کنی. مجموعهای نانوشته وجود دارد از اینکه باید به کدامیک احترام بگذاری و کدام ممکن است برای تو مهم شود و کدامیکان مهم نیستند. و حتی اگر چنین بیرحمانه با این مسائل مواجه نباشیم هر کدام به نحوی با آنها رو به رو شدهایم. انجام دادن هرکاری از دست دادن فرصتی برای هزاران کار دیگر است و با این حال باید به نهایت درجه برای آن کوشید. ما دیگر نمیدانیم چه کنیم. کارهایی انجام میدهیم که به ظاهر حقیقتا ارزش دارند و بسیار مهماند اما به راستی چیزی بر ما نیفزوده اند.
به راستی ازین منش بیزارم و هربار به فکر آن میافتم حس ناامیدی بر وجودم سایه میاندازد و خیلی هم دربارهاش فکر کرده ام. اما به طور پنهانی آن را انجام میدهم و تحت ستم این مساله هستم. با چشمان خودم میبینم که چطور روح و اصالت کارها نابود میشود و آنها بهانهای میشوند برای افتخار یا بالیدن به خود و یا دستیابی به چیزهایی دیگر و در نهایت فریب دادن خودمان. چنان به هولناکی خودمان را فریب میدهیم که حتی اجازه فکر کردن دربارهاش به خودمان نمیدهیم. همیشه این نکته را فراموش میکنیم که ما چیز دیگری بوده ایم و در جستوجوی چیزهای دیگری اما اکنون چه ؟
از نفرت نسبت به چیزهایی که به درستی نمیشناختیم این روش های خشک و عقلانی به وجود آمده و حالا هیچ نمیدانیم چه کنیم. آتش زندگی که زمانی با تکه چوب های پراکنده به زیبایی روشن میکردیم و تلاش های جانانه برای روشن کردناش به روش هایی شاید خندهدار اما مخصوص خودمان میکردیم، و سپس با حیرت به آن خیره میشدیم ، و درست است که دستهایمان را در آن میسوختیم اما معنیاش را نیز به درستی و سادگی درک میکردیم. آنگاه این آتش را به صورتی مصنوعی درآوردهایم و فقط در هرچه بلندتر شدن و زبانه کشیدن بیشتر آن میکوشیم و با چشمانی حریص به شعله های بلندی که ساختهایم نگاه میکنیم . اما آتش را هرکاری کنی، همان آتش است و فهمیدن آن با حیرت و پرسش ممکن است نه با افکندن چوب های بیشتری به آن.
نمیخواهم اینطور باشم و با این حال نمیدانم. کاش
میشد آتشی روشن کرد و در کنار آن بود و همهی این اتفاقات و حرفهای
بیمعنی را درون آن ریخت و مشغول تماشای آن شد. طاقتم ده.
خسته ام. هر موقع حوصله سر می رود چند کتاب هستند برای دوباره خواندن که آدم رفع ملال کند. فضیلت های ناچیز یکی از این هاست، با جمله های کوتاه و معنی داری که شیره ی فکر ناتالیا گینزبورگ هستند. فصل سکوت اش به توصیف یکی از گناهان مشترک عصرما، یعنی همان سکوت اهریمنی ما با خودمان و با دیگران می گذرد. هر موقع می خوانم اش از سکوتی که ما را، همهمان را در بر گرفته غمگین و شرمزده می شوم -چنان که خوب آن را تشریح می کند - و امیدوار می شوم به سرنوشت انسان و خودم که در جایی بزرگتر از سوداهای روزمره رقم می خورد. در جایی که روح آدمی با همه امکانات ناشناخته اش پدیدار می شود . بخوانیم :
« شخصیت های ما صفحه به صفحه مشاهدات بی معنا، اما لبریز از غم بیهوده ی خود را مبادله می کنند : «سردته؟»، «نه، سردم نیست»، «چای می نوشی؟»، «متشکرم،نه»، «خسته ای؟»، «نمیدانم، بله شاید کمی خسته ام». شخصیت های ما این گونه صحبت می کنند. برای فریب سکوت اینچنین صحبت می کنند . کم کم سر و کلهی کلمات مهم و اعترافات وحشتتاک هم پیدا میشود : «کشتیش؟» «بله، کشتمش». مختصر کلمات بی حاصل عصرما که همچون علائم کشتی شکستگان : شعلههای آتش میان تپههای بسیار دوردست، فریادهای ضعیف و نومیدانه که فضا را می بلعد، بیرون میآید تا تازیانه هایی باشد دردناک به سکوت.
. دو نوع سکوت وجود دارد : سکوت با خودمان و سکوت با دیگران. هردوشکل به طور مساوی رنج مان می دهد. سکوت با خودمان تحت حاکمیت انزجار شدیدی است که از بی ارزشی برای روح مان، گریبان خودمان را گرفته است، آن چنان که شایستگی ندارد چیزی درباره اش گفته شود. بدیهی است که باید سکوت با خودمان را بشکنیم، اگر میخواهیم شکستن سکوت با دیگران را بیازماییم. بدیهی است که اصلا حق نداریم از خودمان نفرت داشته باشیم. هیچ حقی برای سکوت افکارمان در مقابل روحمان نداریم.
. هیچ گاه چون امروز سرنوشت آدمیان اینچنین تنگاتنگ به هم متصل نبوده است. چندان که بدبختی هرکس، بدبختی همه است. بنابراین، این موضوع عجیب تحقق مییابد که انسانها سرنوشت خود را به شدت وابسته به سرنوشت دیگری مییابند. چندان که سقوط یکنفر، سقوط هزاران نفر دیگر را در بردارد و درعین حال، همه از سکوت خفه شدهاند و قادر نیستند چند کلام آزاد با همدیگر ردوبدل کنند. . به ما اختیار شاد بودن یا غمگین بودن داده نشده است. اما می بایست انتخاب کنیم که به شکل اهریمنی غمگین نباشیم. سکوت میتواند به شکلی از غمگینی تلخ، هیولایی و اهریمنی بینجامد: پژمرده کردن روزهای جوانی، تلخ کردن نان. »
به سکوتی فکر میکنم که همهمان را فراگرفته است. سکوتی تلخ که از ایجاد فضایی با نشاط که بتوان آزادانه زیست، جلوگیری می کند.
در این چندماه درگیر بودهام، بیشتر از هرچیز با خواندن. به نوشتنهای اینگونه توجهی نورزیدهام و دیگر دستام درست به جا دادن تجربیات در متن، آنگونه که دلبهخواهم است، نمیرود. خواندن متون خشک و نخواندن ادبیات نیز دلیل دیگری است بر همین، که حال دقت را بیشتر ترجیح میدهم بر ظرافت یا ابهامی شیرین. این نوشته مشاهداتی است چند ازین مدت، از ایدههای ناتمامی که به ذهن آمده، از تغییراتی در زندگی که داشتهام و ازین دست. آشفته است، اما مضمونی هرچند کمرنگ اما همگون آنها را به هم متصل میکند، زندگی معمولیتر.
بعد از مدتهاست که اینگونه خودم را متمرکز بر کاری مییابم، شاید بعد حدود هفت سال. اول، تعهد و احساس وظیفهای احساس میکنم نسبت به انجام کامل آنچه باید یاد بگیرم و دربارهاش بیندیشم. دوم علاقهای است که آن را در زیبا یافتن اکثر چیزهایی که میخوانم مییابم. مکدر شدن این علاقه بسیار کمرنگ و موضعی است،برعکس گذشته که همواره کاری که انجام میدادم با نوعی اشتیاق هوسآلود برای کاری دیگر همراه بود. عمیقا ارزشمند یافتن چیزی به ما کمک میکند که خودمان را به آن چیز بسپاریم و در آن غرقه گردیم. این احساسات برایم گاهی شگفتاند، وقتی گذشتهام را به یاد میآورم که همراه با غرقه شدن در شکوتردیدی بزرگ برای انجام هر کاری بود.
حالا بیشتر میدانم که ارزشمند یافتن کارم چهقدر برایم مهم است. ارزش اندیشهها، ارزش فلسفه را در این چند مدت بسیار بیشتر دانستهام، و حال آن را بیشتر از آنکه بحث بیپایان بر سر سوالاتی خاص ببینم، همچون کاوشی عمیق در طبیعت انسانی میفهمم، همراه با مقدار بیشتری ازین ارزش که میدانم به خاطر جهل هنوز درنیافتهاماش. پیوندی هست میان زندگی روزمره، که پیوستاری است از کارها، احساسات، اشیا و آدمها، و اندیشهها که همچون سنگ بنایی زیر پای تمامی چیزها را محکم میگردانند. همواره این مضمون را یادآورم که ثورو میگوید، که همهجا زمین سفتی هست، حتی در سست ترین باتلاقها، هرچند ممکن است این زمین در عمقی زیاد قرار گرفته شود.
میفهمم که شدت احساساتام کمتر شده و تسلطام بیشتر، اما نمیدانم خوب است یا بد. میدانم که قبلا گاه از شدت افکاری درونی داغ میشدم، به بیعملی میافتادم و تمرکزم بهکلی از میان میرفت، اما به همان اندازه دستاول بودن آنها نیز خواستنی بود. شاید آدم دوام نمیآورد مدت طولانیای در آنحال، و بزرگ شدن مستم کمکم پختهشدن احساسات و لاجرم تغییر شدتشان است. شاید چون رواقیگری همواره برایم سرمشق بوده، احساس شدید را به نوعی مخالف با زندگیای عقلانی یافتهام.
از مقدار معمولی بودن زندگی متعجب میشوم. همواره کلاسی میروم، بعد در خانه مشغول خواندن چیزی میشوم و بعد غذایی درست میکنم و دوباره مشغول میشوم و میخوابم. هفتهای یک یا دوشب نیز با دوستان سر میکنم که معمولا نیز صحبت میکنیم یا فیلم میبینیم و از برنامههای بسیار انرژیبر گذشته خبری نیست. کوه سنگین نیز نرفتهام این مدت، و فقط چندبار در شهر جایی غیر از خانه خودم، یکیدوتا از دوستان نزدیک یا دانشگاه بودهام. زندگی را در گذشته چیزی چندان عظیم مییافتم، و عظیم بودناش را در گونهگونی خطوط و رنگهایش. حالا نیز آن را ارزشمند میبینم اما نه مانند گذشته. ارزشی مییابم در همین زندگی معمولی و سر کردن با چیزهایی اندکتر، انگار که بیشتر خودمان را به آنها میبخشیم، با آنها نزدیکتریم و درستکارانهتر رفتار میکنیم. حالا فرصتی بیشتر دارم برای کند و کاویدن هر چیز: برای کندوکاو در نزدیکان، برای کندوکاو در کارهای روزمره و خودمان. از زندگی گذشتهترم بدم نمیآید، اما نمیتوانم مانند آن زندگی کنم، زندگی در میان انبوههای از کارها، افراد و افکار.
با اینحال غیرواقعی است اگر که دامنهی چنین تغییراتی را بنیانافکن بدانیم. هنوز نیز از تمامی زندگی گذشته ردی پر رنگ هست در روزهای حال: همان تردیدها، کششها و تناقضها هنوز نیز هستند. نمیتوانم بپذیرم تغییر ناگهانی انسان را. همواره مجموعهی عظیم باورها و رویکردهایمان را به نرمی تغییر میدهیم، پایمان را در بخش گستردهتری از آن محکم میکنیم تا بخش ضعیفتری را تعمیر یا تعویض کنیم. خودمان را یگانه مییابیم در تمامی این حک و اصلاحها. به این صورت زندگیمان را میکنیم، تلاشی مداوم برای شناخت و تحقق خودمان.
درباره این سایت